زين روزگار، خون جگرم، سخت خون جگر

من شِكوه دارم از همه، وز خويش، بيشتر

     

اي دل، شفيعِ آخرتِ مايي، الغياث

دنيا كرشمه‌هاي زليخاست، الحذر!

 

پيراهني ز گريه به تن كن، دلِ عزيز!

هم بويي از مشاهده سوي پدر، ببَر

 

كي مي‌شود كه ديدۀ يعقوب واشود؟

كي مي‌رسد كه يوسفِ دل، آيد از سفر؟

 

آه و دريغ و درد كه دنياي كوچكم

تكرارِ دردِ دل شد و تكرارِ دردِسر

 

با خستگي، هزار شبِ خسته‌ام گذشت

وايِ من از هزار شبِ خستۀ دگر

 

آخر كجاي اين شبِ محتوم، زندگي‌ست؟

هر روزمان هَبا شد و هر شام مان هدر

 

در دل، مرا چقدر نماز است بي‌حضور

در كف، مرا چقدر قنوت است بي‌اثر

 

اي دل، چقدر دور شدي، دور از خودت

تو بي‌خبر ز مرگي و مرگ از تو بي‌خبر

 

يك شب درآ به خانه‌ام اي مرگِ مهربان

يك شب مرا به خلوتِ جادويي‌ات بِبَر

 

بايد قضا كُنم همۀ عمرِ خويش را

من از قضا هنوز گرفتارم آن قَدَر،

 

كز هيچ كس اميدِ رهايي ز كار نيست

جز مالكِ قضا و به جز صاحبِ قَدَر

 

سنگي به سنگ خورد و سراپا شراره شد

دل، شعله‌ور نگشت ز بوسيدنِ «حَجَر»

 

سي شب به گردِ «حِجر» نشستم به التماس

سي شب تمام، ديدة دل، باز تا سحر

 

امّا دريغ از آن كه بلورين شود دلم

سنگين‌تر از هميشه، دلِ گنگ و كور و كر

 

پاي برهنه، باز، دل از دست مي‌‌دهم

وقتي هواي كعبه مرا اوفتد به سر

 

شايد هنوز نيمه دلي دارم از جنون

شايد هنوز نيمه غمي دارم از پدر

 

آه اي ستاره‌اي كه نمي‌ماني از درخش

آه اي پرنده‌اي كه نمي‌ماني از سفر

 

زان پيشتر كه قافلۀ حاجيان رسند

يك شب مرا به خلوتِ «اُمّ‌القري» ببر

 

هر كس بر آن سر است كه سوغاتي آورد

سوغات، سوي كعبه كسي مي‌برد مگر؟

 

آري، به كعبه بايد سوغاتي‌يي برم

دل مي‌برم به كعبه و در دست او تبر

 

بايد تهمتنانه گذشت از هزارخوان

هر خوانش، اژدهاي سياهِ هزارسر

 

يا رب به حقّ سيّد و سالارِ انبياء

يا رب به حقّ هر چه نبي تا ابو‌البشر

 

يا رب به حقّ آية «والشّمس و الضُّحي»

يا رب به حقّ سورۀ «النجم» و «القمر»«

 

دل، سدّ راهِ من شده، من، سدّ راهِ دل

من را دگر، دگر كن و دل را دگر، دگر!