دو کوچه بالاتر از تماشا

دو کوچه بالاتر از تماشا بهار شد بال و پر تکاندم

نماند از این خانه جز غباری و خانه را آن قدر تکاندم

و چشم ها را دوباره شستم و مثل ماهی از آب رستم

و سقف دل را سپید کردم و فرش جان را سحر تکاندم

نفس تکانی نکرده بودم چه بی هیاهو نفس کشیدم

جگر تکانی شنیده بودی؟ صدف شکستم جگر تکاندم

پر از شکوفه ست شانه هایم میان توفان و باد و باران

به دامنم ریخت یک جهان جان چو شانه را بیشتر تکاندم

لباس چرک نگاه خود را ز مردم دیده دور کردم

چه سخت بود این نظرتکانی به چوب مژگان نظر تکاندم

پرم شکستند پر کشیدم دلم شکستند دل سپردم

سرم بریدند خنده کردم سرم بریدند سر تکاندم

نه چپ نوشتم نه راست خواندم نه شرق گفتم نه غرب رفتم

تهی ست از هرچه جز بهاران دلی که از خشک و تر تکاندم

 

شبانی

دلم را چون انارى کاش يک شب دانه مى کردم

 به دريا مى زدم در باد و آتش خانه مى کردم

 

چه مى شد آه اى موساى من، من هم شبان بودم

 تمام روز و شب زلف خدا را شانه مى کردم

 

نه از ترس خدا، از ترس اين مردم به محرابم

 اگر مى شد همه محراب را ميخانه مى کردم

 

اگر مى شد به افسانه شبى رنگ حقيقت زد

 حقيقت را اگر مى شد شبى افسانه مى کردم

 

چه مستى ها که هر شب در سر شوريده مى افتاد

 چه بازى ها که هر شب با دل ديوانه مى کردم

 

يقين دارم سرانجام من از اين خوبتر مى شد

 اگر از مرگ هم چون زندگى پروا نمى کردم

 

سرم را مثل سيبى سرخ صبحى چيده بودم کاش

 دلم را چون انارى کاش يک شب دانه مى کردم

حکایت

عاشقان از گوَن دشت عطش تاق­ترند

ماهیانی که اصیل­اند در اعماق ترند

 

دوره ی آینگی سر شده یا آینه نیست؟

مردم کوچه­ی آیینه بداخلاق ترند

 

واعظا موعظه بگذار که وعّاظ عزیز

به تقلاّی گناه از همه مشتاق ترند

 

راستی را اگر از نان و خورش نیست خبر

این گدایان ز چه از پادشهان چاق ترند؟

 

پسران و پدران بی­خبر از حال هم­اند

روز محشر پدران از پسران عاق ترند

 

بعد از این نام من و گوشه ی گمنامی­ها

که غریبان جهان شهره ی آفاق ترند

                                اسفند ماه ۱۳۸۷