شوق دیدار

سرم را می زنم از بی کسی گاهی به درگاهی

نه با خود زاد راهی بردم از دنیا، نه همراهی

 

اگر زاد رهی دارم همین اندوه و فریاد است

"نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی"

 

غروبی را تداعی می کنم با شوق دیدارش

تماشا می کنم عطر تنش را هر سحرگاهی

 

دلم یک بار بویش را زیارت کرد... این یعنی

نمی خواهد گدایی را براند از درش شاهی

 

نمی خواهم که برگردد ورق، ابلیس برگردد

دعای دست می گویی، چرا چیزی نمی خواهی؟

 

از این سرگشتگی سمت تو پارو می زنم مولا!

از این گم بودگی سوی تو پیدا می کنم راهی

 

به  طبع طوطیان هند عادت کرده ام ، هندو

 همه شب  رام رامی گفت و من الله اللهی

 

هلال  نیمه ی شعبان رسید و داغ دل نو شد

دعای آل یاسین خوانده ام با شعر کوتاهی

 

اگر عصری ست یا صبحی تو آن عصری تو آن صبحی

اگر مهری ست یا ماهی  تو آن مهری تو آن ماهی

 

دل مصر و یمن خون شد ز مکر نابرادرها

یقین دارم که تو آن یوسف افتاده در چاهی

                                                 صبح نیمه شعبان ۲۶ / ۴/ ۱۳۹۰- دهلی نو

مصراع داخل گیومه  از رهی معیری است.

ایمان و امن و امان است شعر امینانه ی دل

 

 مطروحه و اقتراح یکی از نمونه های رایج در انجمن های اصیل ادب پارسی از گذشته تا حال بوده است. به طوری که بعضی از اشعار زیبا و زبانزد ادب پارسی بر همین اساس شکل گرفته است. از جمله در ادب معاصر مطروحه ی هوشنگ ابتهاج (سایه) با مطلع: "امشب به قصه ی دل من گوش می کنی..." مورد توجه فراوان شاعران قرار گرفت تا جایی که شاعران نوپردازی چون فروغ را نیز با غزل آشتی داد. این مقوله کم کم داشت به فراموشی سپرده می شد که مطروحه ای از مقام معظم رهبری در باره شخصیت جانبازان عزیز مطرح شد و تاکنون استقبال خوبی نیز از سوی شاعران انجام پذیرفت و دیگر بار مقام جانبازان عزیز را به عنوان سرمایه های راستین انقلاب مطرح کرد.

به قول حضرت عطار:

هر که را در عشق چشمی باز شد

پایکوبان آمد و جانباز شد

و باز به قول حافظ بزرگ:

خامی و ساده دلی شیوه ی جانبازان نیست

خبری از بر آن دلبر عیّار بیار...

غزل زیر استقبالی ست از مطروحه رهبر جانباز و ادیب مان که تقدیم مقام جانبازان سرافراز می شود.

بیت مطروحه ی ایشان چنین است:

" رندانه آخر ربودي جامي ز خمخانه ي دل

خونين چو برگ شقايق ، رنگين چو افسانه ي دل"

البته بیشتر شاعران جوان همین مطروحه را بیت نخستین غزل خود قرار داده اند که به گمانم اولی تر آن است که مطلع غزل را نیز خود شاعران بسرایند.

 

فتوی ز دل خواستم گفت بگذر به میخانه ی دل

ایمان و امن و امان است شعر امینانه ی دل


دُردی کش درد و داغم، جز غم نیامد سراغم

داغ است دُردانه ی جان، درد است دُردانه ی دل

فرق من و دل در این بود او ماند و من رفتم از خویش

باری ست بر شانه ی من، بالی ست بر شانه ی دل

از بس شکستیم در خویش، آیینه بستیم در خویش

از شیشه های شکسته پر شد پریخانه ی دل

جمعی حقیقت ندیده افسانه  گفتند و خفتند

چیزی حقیقت ندارد مانند افسانه ی دل

دل را چراغان او کن، با اشک ها شستشو کن

بیرون شو از خانه ی جان، بیرون زن از خانه ی دل

مستان یکدست لبیک، تا باده ای هست لبیک

دست دلم را بگیرید، سر رفته پیمانه ی دل

                               ۱۶ تیرماه ۱۳۹۰

***

همین امروز برای حضرت ابوالفضل نیز غزلی گفتم. ابوالفضلی که از حرف این و آن دلگیر نمی شود . قهر و ناز نمی کند و با حسین(ع) شرط و شروط نمی گذارد . سراپا ادب است. در مشی او آن هفتاد و دو تن یک تن اند و همه حسین اند...


در خود شکست آن شب، از خود برید عباس

اوج ولایت است این، خود را ندید عباس

آن عاشقان یکدست، هفتاد تن نبودند...

یک تن شدند، یک تن، اول مرید عباس

با یاد کشتگانش، آیینه خانه ای ساخت

آیینه دار او بود ، آیینه چید عباس

از نسل پختگان بود، خامی نکرد، باری

چون سیب سرخ افتاد، از بس رسید عباس

کی او بهانه جو بود، چشمش به چشم او بود

دستی به دست او داد، غیرت خرید عباس

از قهر، او به دور است ، بی ناز و بی غرور است

اول شهیدِ او شد تا شد شهید عباس

" سید حسن"۱ چه زیبا راز تو را علم کرد

"راز رشید" بودی ، راز رشید... عباس

                              ۱۶ تیرماه ۱۳۹۰

۱- روانشاد سید حسن حسینی شاعر بزرگ انقلاب در شعری سپید می گوید: تو آن راز رشیدی / که روزی فرات بر لبت آورد...

شعرهایی از دفتر پیچ امین الدوله و باران در اینترنت

 

۱

برفی که این زمستان ببارد شاعرتر است

زمستان امسال عاشق تر

من بارانی تر

چرا که یکی از ما

دیگر برف را نمی بیند

 

۲

چقدر استخوان شکسته ی باد ریخته

 در منجیل

چقدر گریه ی زیتون

رفته با سپیدرود...

چقدر خنده ی ما

 شنیده می شود این شبانگاهان

از شانه های همین شیطان کوه.

 

۳

ما همه

سرانجام خم می شویم

بر درگاه امامزاده ای

و می شکنیم

کنار سنگ مزاری

و عکس یادگار می گیریم با کسی

به نام کوچک مرگ.

۴

 

ایمیل ها را باز نمی کنم

ای کاش باز

پاکت هایی

 با دستخط آرش باران پور می رسید

که تمبر آن باران بود

و کاغذش از پاکت سیگار رهگذران

 

۵

 

تو فرشته ی سرگردانی

 در سایت های مجازی

تو

بارانی حقیقی

که سر در آورده ای از اینترنت

اگر برق نرود

این خانه را سیل خواهد برد...

 

۶

 

ما همه غافلگیر شدیم

صبحی زلزله آمد در آسمان

و بعد همه

پرتاب شدیم به گوشه ای

و از یک جا سردر آوردیم

یکی مثل تو از چت روم

یکی مثل من از همین سایت.

 

۷

زمین در مداری خاص می چرخد

و بادها در مداری خاص

انسان روزگار من   نمی چرخد

ایستاده

در بی مداری خیابان ها

و دست تکان می دهد

 برای فاضلاب ها...

 

۸

در روزگار مریضی های سختیم

وقتی درخت دیسک گردن دارد و

رود دیسک کمر

حتی نسیم که می گذرد

فشارخونش افتاده است

و توفان

فشارش مدام بالا می رود

و آسمان

آسم گرفته و سرسام

از دست موج ها...

..................... 

۹

او ابتدا اجزای کلام را در هم ریخت

بعد سطرها را حذف کرد

و بعد شعرها را

او حالا سبک تازه ای آورده است

او قادر است با پاک کن بنویسد

 و با مداد پاک کند  

 

۱۰

او اقتدار عجیبی دارد

در جذب واژه ها

و واژه ها همه از او فرمان می برند

به مرگ می گوید گورت را گم کن

به زندگی می گوید بمیر

و هر وقت از تمرد واژه ای عصبانی باشد

زنگ می زند به پلیس صد و ده

 

۱۱

شاعر یک صندلی خواست

یک صفحه سپید کاغذ

بر کاغذ نوشت صندلی

و بر صندلی نوشت کاغذ

و اتفاق تازه ی خود را جشن گرفت.

او امروز می خواهد برعکس

بر صندلی وارونه بنشیند

و عکس بیندازد

بی دوربین...

 

۱۲

امروز شاعر ما اتوبوس را

 در کیف جیبی اش پنهان کرد

 جاده را ایمیل کرد برای دوستش

راننده ی تاکسی

دوباره می گوید :

رسیدیم

پیاده شو پسرم...

خدا به جوانی همه شان رحم کند

انگار شاعرند...